بنام حضرت دوست که هر چه داریم عنایت اوست.
سلام
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
ناصرخسرو
خر جانوری است که در ایران بسر می برد و همچنین گورخر از جانوران بومی ایران است و نژاد خر از ایران به سایر کشورهای جهان رفت !
فرانتز آل تیم -ایران شناس آلمانی
نمی شود از خر نوشت و یاد قصاید ناصرخسرو نیافتاد. می دانم امروز روز سینما ست و ظاهرا ربطی هم به ناصرخسرو ندارد منتهی حوالی چهل سالگی و علاقه به خرنوشت و یخده اندیشه درباره بارفرهنگی فیلم و سینما شد این^_^
یقینا شما هم می دانید مردانی بوده اند که در چهل سالگی متحول شده اند و با اندیشه و خرد خویش بخشی از تاریخ را به نام و یاد خود اختصاص داده اند. ناصرخسرو یکی از کسانی است که بعد از یک رویا و در چهل سالگی دگرگونی فکری عظیمی را تجربه کرد و مسیری متعالی را پیمود.
سلام
.
"اصلا تو فکر شعار دادن نبودم. قصد فریب افکار عمومی رو هم نداشتم. ظاهرسازی هم تو برنامهم نبود ولی بخوای نخوای هر سه مورد برام پیش اومده بود. همه کسانی که تا دیروز به چشم یه آدم خسیس و بیعاطفه نگام میکردند، تو اون لحظه با چشمای گِرد و از حدقه بیرون زده ناخواسته داشتند برام کفِ مرتب میزدند! حالا چقدر تو دلشون فحش و نفرینم میدادند خدا میدونه ...
ماجرا ازونجا شروع شد که یه گروه از صداوسیما برای تهیه گزارش از جشن خیّرین محله اومده بودند پاساژ برا فیلمبرداری. من تازه از مدرسه رسیده بودم و میخواستم برم مغازه بابام، همین که از ورودی سالن گذشتم آقای صابری از تو دفترش صدام زد و وقتی رفتم جلوی میزکارش باعجله چند تا تراول گذاشت کف دستمو و گفت: ببر بده به مستحق.
اولش یکم تعجب کردم! خواستم بپرسم کی؟ ولی تو یک لحظه مطلبو گرفتم. معلوم بود آقای صابری میخواد جلو دوربین، حفظ ظاهر کنه. حتما بقیه تا حالا زیاد آبروداری نکردند. ته دلم خیلی خوشحال بودم که من دارم این همه پولو میدم. از میون جمعیت راهمو باز کردم و باغرور رفتم جلو و تراولها رو گذاشتم رو میز. مجری برنامه تا این بخشش بزرگوارانه منو دید میکروفونشو آورد طرف من و از علت کمک کردنم پرسید. منم یه قیافه حق به جانب و مظلوم به خودم گرفتم و شعر بنیآدم اعضای یک پیکرند سعدی رو باسوز خوندم و از لزوم کمک به نیازمندان جامعه گفتم و ... خلاصه تا دلت بخواد باد به غبغب انداختم و با پول مردم اِفِه اومدم.
از وضعیت پیش اومده هیچ ناراضی نبودم. خیلی هم خوشحال بودم. آخه میدونید خیلی کیف داره بدون این که پولی از دستت بره اسمت بره تو فهرست بخشندهها، خدا قسمت همه کنه...
بعد از برنامه، خوش و خرّم داشتم کتاب و دفترمو از روی میز بابام جمع میکردم و از سالن میاومدم بیرون که آقای صابری جلومو گرفت و گفت: این چه کاری بود کردی پسرۀ بیفکر...؟؟؟ چرا پولی که دادم بردی توصندوق انداختی؟؟
رنگ از روم پرید، مِن مِنکنان گفتم: مگه شما نگفتید ببرم بدم به مستحق....؟؟ خب من فکر کردم باید بندازم توصندوق ... حالام فرقی نمیکنه ...چی بندازید توصندوق، چی بدین به مستحق ثوابش یکیه ....
آقای صابری که از عصبانیت سرخ شده بود سرم داد زد: این خُزَعبلات چیه به هم میبافی بچه جان...؟؟؟ کی گفت برو به مستمندا کمک کن... من گفتم پولو ببر بده به مستحق.... یعنی تو، آقای مستحق رو نمیشناسی... همکار بابات، مسئول تدارکات... باید الان با بابات برند برا فردا خرید کنند...
یکدفعه دنیا جلو چشمم تیره و تار شد. تازه یادم اومد فامیل دوست بابام مستحقِ... گفتم چرا این آقای صابری اینقدر مهربون شده... دیگه کار از کار گذشته بود و نگاههای معصومانه و غریبانه به آقای صابری هم چارهساز نبود...
هیچی دیگه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، هرچی عیدی جمع کرده بودم مجبور شدم خالصانه به آقای مستحق تقدیم کنم."
فاطمه تیلوَنتَن / اسفند93.
نخست: میلاد سبط اکبر نبوی، کریم اهل بیت، الگوی تمامعیارِ تحمل تنهایی برای خدا، حضرت مجتبی علیه السلام مبارکا
از آن حضرت سؤال شد : فقر چیست ؟ فرمود : حرص به هر چیز .
تحف العقول ، ص 228
بعـد: امــــروز می خواهم درباره کمک به مستحق با هم گپ بزنیم. من نه، شما بگویید لطفا ^_^