همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

چهارشنبه سوری و سنت های بر باد رفته






بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه سوریوقتی که ما بچه بودیم، برای رسیدن به شب چهارشنبه سوری، همه از بزرگ و کوچک، از چند روز مانده به این شب در تکاپو بودند. به یاد دارم که حتا مادربزرگ ها و پدربزرگ ها، هم با شور و اشتیاق، آن شب را تدارک می دیدند و آخر شب آن روز موعود، همراه با دیگر بزرگترهای محله که همگی توی خانه های فسقلی، توی کوچه ای تنگ و باریک، زندگی می کردیم، به جمع بچه ها می پیوستند و به نوبت، خنده کنان و در حالی که از ترس جیغ می می کشیدند، هر جوری بود از روی آتش می پریدند و می گفتند "زردی من از تو و سرخی تو از من."


بچه ها که سرتاسر روز را با شور و نشاط، مشغول ترقه بازی و ایجاد سر و صدا بودند شب که می شد تازه می رفتند سراغ فشفشه و هفت رنگ و بادبادک های فانوس دار و با هوا کردن این بادبادک ها و فشفشه ها و چرخاندن هفت رنگ ها جلوه ی بیشتری به پریدن از روی آتش و آسمان آن شب به یاد ماندنی میدادند. در آن روزگار، بتّه فروشی رونق داشت و عده ای به بیابانهای اطراف شهرها می رفتند و با کندن بوته های بیابان، به شهر بر می گشتند و تا بوته ها را به قیمت خوبی بفروشند و برخلاف امروز که شور هر چیز را درآورده اند، بوته ها، زود آتش می گرفت و می سوخت و زود هم تمام می شد. برای همین خریدنش هم اصلا به صرفه نبود، اما به هر حال برای به جا آوردن این سنت بومی و فرهنگی، هر کس به فراخور پولی که توی جیبش داشت، چندتایی بوته می خرید و در گوشه ی از حیاطش می گذاشت تا وقتی که پدرها از کار برگردند و مادرها از پخت و پز فراغت پیدا کنند و بروند و همگی بوته ها را به کوچه بیاورند و بر روی هم بریزند و آتش بزنند و آنوقت همگی پشت سر هم از روی آن ها بپرند. آهنگی هم برایش ساخته شده بود که می خواند "شب چهارشنبه سوری آی بُتّه بُتّه بُتّه." بله خرید بته قانونی نانوشته بود که سفت و سخت اجرا می شد. خاطرم هست گوینده های رادیو و مجریان تلویزیون مدام تذکر می دادند که این بوته ها را نخرید چون با از بین رفتن پوشش گیاهی در بیابانها، آسیب زیست محیطی به آن وارد می شود و کم کم این حرف اثر خودش را گذاشت تا اینکه خرید و فروش بوته به کلی منسوخ شد.

آجیل چهارشنبه سوری

قدیم رسم بر این بود که همه آجیل چهارشنبه سوری را که مختص همان شب بود، تهیه می کردند و پدر من که آجیل فروش بود، از چند روز قبل این آجیل را در وسط یک دوری که سینی مسی بسیار بزرگی بود، کُپِّه می کرد و به معرض فروش می گذاشت و سر چراغی هم که از راه می رسید، سرش برای فروش این آجیل. خیلی شلوغ می شد.


قاشق زنی چهارشنبه سوری

یکی از رسومی که در آن روزها، رواج داشت و من از اواخر شب های چهارشنبه سوری به یادم مانده، قاشق زنی است و ما بچه ها، چادر مستعمل و رنگ و رو رفته ای را از مادران خود می گرفتیم و آن را بر سر می کردیم و دسته جمعی و یا تک تک بطور ناشناس به در خانه ی همسایه ها می رفتیم و با زدن مستمر قاشق بر کاسه، خوراکی طلب می کردیم. بچه های دیگر هم به محض شنیدن این صدا خبردار می شدند و رفته رفته تعدادمان زیاد می شد و صاحبخانه شیرینی، شکلات، آجیل، گردو و یا بادام، میوه و... توی کاسه های ما می ریخت. چه ذوقی داشتیم، اگر زودتر از بقیه به فکر افتاده بودیم و با پیش دستی کردن به بچه های محل، کاسه مان از هدایایی خوردنی، پر می شد. تحفه ای که صاحبخانه ها یک به یک، به ما می دادند و بعد می نشستیم روی پله ای دم در خانه ای یا توی کف همان کوچه و زیر نور تیرهای چراغ برق و شروع می کردیم به شکستن گردوها و بادامها و پوست کندن و خوردن میوه و شیرین کردن کاممان با شیرینی ها و شکلات های شب چهارشنبه سوری و این ختم شیطنت های ما در آن شب به یادماندی محسوب می شد و حسن ختام هم، صدای گفت و گو ها و خنده هایی بود که از خانه ها به گوش می رسید و بوی انواع غذاهایی که سرتاسر کوچه را پر کرده بود و سر و صدای خانواده هایی که سرتاسر سال به انتظار این شب بودند و حالا به دور هم بر سر سفره ای برای خوردن باقالی پلو با گوشت یا سبزی پلو ماهی به همراه کوکو سبزی و یا فسنجان و یا... می نشستند و صدای تشتک نوشابه هایی که با قلقی خاص و با صدایی بلند به هوا برمی خاست و در پی اش غریو شادی و هورای آمیخته به تعجب که به نوبت از خانه ها به گوش باقی همسایه ها هم می رسید. 

بله واپسین روزهای سال کهنه بود و سال نو داشت از راه می رسید. روزشماری ما، برای رسیدن عید نوروز، دیگر داشت به سرانجام خود نزدیک می شد و دیگر از آن شب موقع خوابیدن، منتظر آمدن عمو نوروز بودیم و برای عیدی هایی که توی عیددیدنی ها جمع خواهیم کرد، نقشه ها می کشیدیم و کنار علاءالدین یا زیر کرسی با لبخندی شیرین به خوابی عمیق و سنگین فرو می رفتیم.

...

عیدتان، پیشاپیش مبارک

نظرات 15 + ارسال نظر
ali.yazdani دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 17:56

سلام بسیار عالی است

سهیل سه‌شنبه 26 اسفند 1393 ساعت 14:26 http://sobhebahary.blogfa.com/

سلام ووقت بخیر
ببخشید بعلت مشغله های آخر سال نتونستم به موقع کامنت بذارم
با این مطلبتون ما را بردید به سالهای دور ، سالهای خوشی و صفا و محبتی که رسم و رسوم به خوبی و خوشی انجام می شد و مردم با شادی و سرور آن را انجام می دادند
متاسفانه امروزه روز اکثر رسم و رسوم دستخوش تغییرات و حتی تحریفاتی عظیم و خطرناک گردیده

علایی دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 22:49

سلام
با این پست ما را به سالهای گذشته برگرداندی

آن موقع باید برای چهارشنبه سوری خار جمع میکردیم . منطقه ای که پشت مغازه سابق شما میشد آنوقتها بیابان بود و متعلق به گارد سابق. یواشکی وارد آن منطقه میشدیم و خار جمع میکردیم و الفرار
این روزها بیشتر از اینکه لذت ببرم ترس و واهمه دارم . آدم کربلای پنج هم میرفت خطرش کمتر از این شبهاست . ترقه هایی میسازند سر و صداش از موشک اسکاد بیشتره

سلام
خب کم کم همساده ها دارند با شما آشنا میشنداون از ماجرای نفت و آلاسکا و بند بودن دستت، اینم کندن خار از پادگان گاردی ها
بله توی چهارشنبه سوری مردم باید زره پوش اتمی سوار بشند تا از مواد منفجره ی توی دست بچه ها در امان باشند
خودت روبراهی؟

مریم دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 22:15

الان رفتم در باره ی چهارشنبه سوری قدیما تحقیق کردم(حالا خوبه خسته ام )

آش چهارشنبه سوری :

خانواده هایی که بیمار یا حاجتی داشتند برای برآمدن حاجت و بهبود یافتن بیمارشان نذر می کردند و در شب چهارشنبه آخر سال «آش ابودردا» یا «آش بیمار» می پختند و آن را اندکی به بیمار می خوراندند و بقیه را هم در میان فقرا پخش می کردند.

تقسیم آجیل چهارشنبه سوری :

زنانی که نذر و نیازی می کردند در شب چهارشنبه آخر سال، آجیل هفت مغز به نام «آجیل چهارشنبه سوری» از دکان رو به قبله می خریدند و پاک می کردند و میان خویش و آشنا پخش می کردند و می خورند. به هنگام پاک کردن آجیل، قصه مخصوص آجیل چهارشنبه، معروف به قصه خارکن را نقل می کردند. امروزه، آجیل چهارشنبه سوری جنبه نذرانه اش را از دست داده و از تنقلات شب چهارشنبه سوری شده است.

اینم قصه ی خارکن :
قصه‌آجیل مشکل‌گشا
جونم برایتان بگوید، آقام که شما باشید... یکى بود یکى نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یک خارکنى بود این بیچاره خیلى پریشان بود و هیچى نداشت. یک روز رفت صحرا خار بکند یک سوار دید، سوار گفت: این اسب مرا نگه‌دار من بروم بیرون و بیام وقتى برگشت یک مشت ریگ از ریگ‌هاى بیابان داد به این مرد بعد اسب خود را سوار شد و رفت .
غروب که خارکن به خانه برگشت خیلى غصه‌دار بود ریگ‌ها را ریخت گوشه صندوق‌خانه گفت اینجا باشد بچه‌ها باهاش بازى کنند خودش رفت خوابید.
شب زنش پاشد رفت پاى گهواره بچه شیر بدهد دید تو صندوق‌خانه روشن است شوهرش را صدا کرد و گفت اینها چیه؟ بعد فهمیدند که اینها قیمتیه !
صبح چندتاش را برد بازار فروخت و خرج کرد بچه‌هایش را نو و نوار کرد کار و بارش خوب شد (۱) کم‌کم تاجرباشى شد.
پول برداشت رفت تجارت، به زنش گفت من که مى‌روم ، ماهى صددینار آجیل مشکل‌گشا بگیر پخش کن.
زن خارکن دیروز و تاجرباشی امروز ، با زن پادشاه دوست شده بود با هم مى‌رفتند حمام بعد از مدتى که با هم حمام مى‌رفتند یک ماه آجیل را یادش رفت بگیرد.
این دفعه که با زن پادشاه رفت حمام توى حمام عنبرچه زن پادشاه گم شد. گفتند کى دزدیده کى ندزدیده. انداختند به گردن این زن و گرفتندش و هر چه داشت و نداشت گرفتند آوردند خانهٔ شاه . زن را هم گرفتند حبس کردند.
تاجرباشى از سفر آمد رفت خانه‌اش، دید خانه‌اش خراب است و زن و بچه‌اش هم نیستند.
خبر رسید به اندرون شاه که تاجرباشى آمده او را هم گرفتند و حبس کردند.
نصف شب خوابید خوابش برد همان اسب سوار آمد یک تک پا زد گفت: "اى کور باطن من نگفتم ماهى صددینار آجیل مشکل‌گشا بگیر ؟ صددینار زیر کند هست بردار آجیل مشکل‌گشا بگیرد "
آن سوار غیب شد او هم از خواب پرید، پاشد آمد دم در زندان به یک جوانى گفت این صددینار را برایم آجیل مشکل‌گشا بگیر. گفت برو من عروسى دارم فرصت ندارم آجیل مشکل‌گشا بگیرم.
گفت: برو اى جوان که عروسیت عزا بشود.
یک جوان دیگر آمد گفت: این صددینار را آجیل مشکل‌گشا بگیر. گفت من ناخوش دارم دم مرگ است مى‌خواهم بروم سدر و کافور بگیرم.
گفت الهى ناخوشت خوب بشود، جوان رفت و آجیل را برایش گرفت و آورد.
هیچى این را آورد و پخش کرد، قصه‌اش را هم گفت.
از آنجا بشنو زن پادشاه رختش را کند رفت توى حوض آب تنى بکند یک وقت دید یک کلاغى عنبرچه‌اش را دم نُکش گرفته آورد انداخت روى رخت‌هایش.
زن پادشاه گفت اى داد بیداد این چه کارى بود که من کردم این‌ها را بى‌خودى حبس کردم؟
آنها را از حبس مرخص کردند و اسباب زندگیشان را پس دادند اون دو تا جوان که از دم زندان رد شدند اولى رفت خانه دید عروس مرده ، دومى رفت دید مرده‌شان زنده شده. خدا همچنین که مشکل از کار آنها وا کرد از کار شما هم وا کند
.
(۱) . برگوینده و شنونده معلوم است که آن سوار على بوده و آن ریگ‌ها از برکت دست او گوهر شب‌چراغ شده بوده است. مشکل‌گشائى از صفات مخصوص على و دست مشکل‌گشاى او معروف است.
اگر دست على دست خدا نسیت
چرا دست دگر مشکل‌گشا نیست؟

دست شما درد نکنه
عجب تحقیق مفصلی کردید و حقیقتا خوشتون اومد که اسکای با بذل و بخشش بسیار اجازه داد این کامنت پر و پیمون رو بگذارید و تازه به من اجازه میده که هر چقدر دلم خواست بدون محدودیت کلمات و 2000 حرف و این چیزها جواب بنویسم؟
من ماجرای آش چهارشنبه سوری و ماجرای خارکن و قصه ی آجیل مشکل گشا رو نشنیده بودم. خیلی ممنونم از شما

ناهید دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 22:13

سلام مجدد
این که در مورد فالگوش وایستادن عرض کردم ریسکش زیاد بود ، از این جهت که می ترسیدم که اگر همان لحظه برای اینکار نیت کنم ، شاید حرف و خبر بدی از کسی نشنوم و تا آخر سال همون حرف توی ذهنم بمونه
و این که یک بار فقط اینکارو انجام دادم ، سال 80 بود ، بهترین سال زندگیم ، توی بالکن خونه ایستاده بودم که صدای ماشین عروس اومد و کسی با صدای بلند گفت :مبارکههههههه(به قدری اون لحظه برام زیبا بود که دوباره نوشتم )
و یه رسم دیگه که هنوزم هست ، بردن هدایا و آجیل و شیرینی چهارشنبه سوری ، از طرف خانواده ی داماد به خونه ی عروس خانمه که فعلا نامزد هستند و به سلامتی فردا برادرم میزبان خانواده ی آقا داماده

سلام
آهان! توی ما چون رسم بود می گفتند پشت در فالگوش وایساده بود، من ذهنم ارور داد
چه خوب به خاطرتون مونده که سالش کی بوده! شما هم خودتون آنلاینید ها
بله این بردن آجیل چهار شنبه سوری انگار رسم همه ی خانواده های ایرانیه. خب به مبارکی ان شاءالله همگی همساده ها به زودی به یک عروسی دعوتیم

مریم دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 21:28

سلام
اگه یادتون باشه منم سال 91 یک پست در باره ی چهارشنبه سوری قدیما زدم اما الان که پست شما رو خوندم کلا از خودم ناامید شدم و اعتماد به نفسم رو از دست دادم آخه در مقایسه با شما خیلی چیزا رو جا انداخته بودم مثلا همین قاشق زنی و خیلی چیزای دیگه ماشاءالله شما خیلی خوب روی موضوع متمرکز می شید و هیچ چیزی رو جا نمی ندازید .
من از رسم قاشق زنی خوشم نمیامد خودتون فکر کنید یک ادم قلتشن سبیلو چادر سرش بکنه و وقتی یک دختر نوجوان در رو باز می کنه یهویی چادرشو بزنه کنار و نیشش تا بناگوش باز بشه ...خدا به دور !
راستی ما رسم آجیل برای چهارشنبه سوری نداشتیم شام هم برنج و خورش قورمه سبزی داشتیم .
ببخشید اینقدر خسته ام که نفهمیدم چی نوشتم فقط آمدم برای عرض ادب و اعلام حضور

سلام
بله یادم بود و البته سوسوله برقّینه اسمش یادم رفته بود خوب شد دوباره گذاشتینش
شما چیزهای خاصی خاطرتون مونده که من عمرا یادم بمونه
ادم قلتشن سبیلو؟! بابا ما بچه بودیم میرفتیم قاشق زنی! سبیل مون کجا بود؟
دست شما درد نکنه که با وجود خستگی خودتون رو رسوندید حالا چی می شد می گذاشتید و فردا سر فرصت می اومدید؟ ممنونم و همیشه قبراق و سرزنده باشید ان شاءالله

همطاف یلنیز دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 20:42 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
چهارشنبه سوری یعنی روز و شبی که نباید بیرون رفت!
این یه کار را سالهاست انجام می دهم و البته اینجا که هفته سوریست زیرا از دو سه شب قبلش صداهای ترکیدن و سایر ( تق و توق و بمب و ... ) می شنویم.
یادم نیست مراسمی داشته باشیم منتهی این گردهمایی و آجیل خورون رو، زمان عقد دختران فامیل، تجربه کردیم. فامیل داماد برای این شب یا خانواده عروس را دعوت می کنند یا مهمان خانواده عروس می شوند. گاهی هم همگی دعوت می شویم باغ یکی از فامیل و جوان ترها ( بیشتر ذکور!) آتشی برپا کرده و بیشتر خودی نشان دادن است و ...
این فالگوش ایستادن گویا در خراسان قدیم ، در چهارشنبه چهارده ماه قمری مرسوم بید
جناب ستاریان، پس حضور ترقه جدید نیست! زمان کودکی شما هم بوده؟!

سلام
ای بابا! من این همه تشویق کردم که چهارشنبه سوری رو باید با رفتن به بیرون خاطره انگیز کرد اونوقت شما...!
آهان یادم افتاد که شما قبلا هم راجع به فالگوش نوشته بودید
نه ترقه جدید نیست! حالا که مریم خانم بر علیه من دست به افشاگری زدند ناچارم اعتراف کنم که:
ما توی تهران علاوه بر هفت رنگ و فشفشه، زرنیخ و کررات می خریدیم و البته اگر کسی می تونست بره به کوه سنگی که الان مقر سپاه شده و ستاد مشترک سپاه توی همونجاست می تونست به اندازه ی مصرف بچه های یک محله زرنیخ و کررات بخره و بیاره توی محل و به چند برابر قیمت بفروشه
خلاصه کاسبی راه می انداختند بچه های بزرگتری که می تونستند برند کوه سنگی
...تا ده یازده شب بوی باروت گرفتم و انگار از جنگ برگشته بودم بس که ترقه ترکونده بودم و از روی آتیش پریده بودم
...
اوه اوه یادم رفت از کاربیت بگم
کاربیت قبلا توی جوشکاری استفاده می شد می انداختند توی یک منبعی که درش محکم می شد و مقداری آب می ریختند روی آن و از سر شلنگی این گاز خارج می شد و با کبریت زدن به آن کار هوا برش رو می کرد.
ما می رفتیم یک مقدار از این کاربیت می خریدیم و یک قوطی رنگ رو تهش رو سوراخ می کردیم و قدری از کاربیت رو می انداختیم داخلش و چکه ای هم آب می ریختیم روی اون و در قوطی رنگ رو مجکم می بستیم و قوطی رو می گذاشتیم زیر پامون و از آن قسمتی که سوراخش کرده بودیم به وسیله ی یک کبریت که بهش نزدیک می کردیم گاز خروجی آتش می گرفت و آتش می رفت داخل قوطی و بعد بببببمبی می ترکید و در قوطی چندین متر می پرید چلو. صدای مهیبی می داد اما کاملا بی خطر بود
این کارها مال کلاس اول دوم و یا سوم ابتدایی بود البته.
بعدها پیشرفت کردیم که چون بدآموزی داره نمی گم

بزرگ دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 13:54

سلام
چهارشنبه سوری یک دنیا خاطره خوش کودکی است.در سال های اخیر هر طور شده برای چهارشنبه سوری وقت میگذاشتم و دوستان و فامبل هارا هم ترغیب میکردم و گاه میشد جمعیت 30-40 نفری در یکی از پارک های محل جمع می کردیم و چندین آتش متوالی درست کرده و سایر مراسم را انجام میدادیم.اولین بار هرکسی سعی در بهانه آوردن داشت اما وقتی سماجت ما را دید تسلیم شد وهمه با یک باری اجرای آن یادشان آمد که چقدر این مراسم دلچسب است برای بچه ها خیلی جالب بود به طوری که از سال های بعد اول این بچه ها بودند که با هم هماهنگ میکردند و بزرگترها را به میدان می آوردند

سلام داداش
خاطرم هست اون پستی که در مورد چهارشنبه سوری نوشته بودید و من چقدر ذوق کردم و به همتتون آفرین گفتم
اینکه تلاش دارید بچه ها با سنت و فرهنگ ایرانی بار بیان و به زبان فارسی حرف بزنند واقعا ستایش برانگیز و غرورآفرینه

یادخاطرات دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 12:58

سلام
بچه که بودیم همه ی اهل محل شب چهارشنبه سوری دورهم جمع میشدن آتشی روشن میکردن در عین حال که از روی آتش میپریدن از حال همدیگر نیز خبری میگرفتن و بعد قاشق زنی و شاد بودن در کنار همدیگر
اما حالا آدم وحشت میکنه اسم شب چهارشنبه سوری میاد با این ترقه های که هم صدای وحشتناکی داره هم اینکه خرابی و آتش سوزی به همراه داره به قول رزمنده ای....

واقعاً وحشتناکه. من که از توپ و تانک نترسیدم ازین ترقه ها میترسم. خدا عقلشان بدهد آخه چرا این مسخره بازی ها رو راه میندازن؟!

عید شما هم مبارک

سلام
خوشبختانه نسل ما تجارب مشترک زیادی داشته که با نقل هر خاطره ای از گذشته، دوستان اینطور به وجد میان و خاطرات خودشون رو به خاطر میارن
من یکدفعه داشتم غروب با موتور میرفتم مغازه و همه جا رو می پاییدم که در اثر حمله ی نارنجکی یکوقت غافلگیر نشم حتا توی جبهه خدا میدونه اینقدر مواظب خودم نمی شدم با وجود این یکدفعه و ناغافل، نامردها از پشت بام طبقه ی ششم یک ساختمان یک نارنجکی انداختند جلوی موتور که کل چشم انداز روبرو پر از دود شد و چنان صدای مهیبی تولید کرد که من فکر کردم موشک شش متری عمل نکرده ی عراقی بوده که الان منفجر شده

ناهید دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 12:50

چقدر زیبا توصیف کردین واقعا اون روزهارو با تمام وجودم احساس کردم ، راستی چرا اون روزها همه ی مردم شاد بودند؟! صدای قاشق زنی بهترین موسیقیی بود که می شنیدیم و یه رسمی هم که داشتیم ،بعد از چهارشنبه سوری ، یعنی صبح چهارشنبه قبل از طلوع آفتاب مادر بزرگم مارو از خواب بیدار می کرد و می گفت باید از روی آب روان بپریم ، مقابل خونه مون جوی آب روان بود و ما خواب آلود می رفتیم و سه بار از روی آن می پریدیم ، مادر بزرگ عقیده داشت تا سال دیگه اصلا مریض نمی شیم .
فالگوش وایستادن هم در چهارشنبه سوری رسم خوبی بود ولی خب ریسک بود و من تو عمرم فقط یک بار اینکارو کردم یادمه یه سالی تصمیم گرفتم که در لحظه ای اولین جمله ای که از کسی می شنوم اون رو فال خودم قرار بدم ، که یهویی ماشین عروس از خیابونمون رد شد و یکی با صدای بلند گفت : مبارکههههه
اون سال بهترین سال زندگیم بود ، چون در هر کاری که انجام می دادم موفقیت کسب می کردم ...
به هر حال داداش عزیز دستتون درد نکنه با این پست زیبا و شاد و خاطره انگیز
یاد شعر حیدر بابای استاد شهریار هم که در باره ی چهارشنبه سوری سروده افتادم ، که خودتون بهتر می دونید

ممنونم شاید دلیلش نبود و یا کمبود ریزگردها و آلودگی هوا و نبود پارازیت ها و این چیزها باشه! والا ارتشاء و اختلاس و دیگر مسائل و مشکلات معیشتی از جمله بیکاری و این حرفها که اثری روی شادی مردم نمی تونه داشته باشه
خدا مادربزرگتون رو رحمت کنه اما چه حیف که بزرگان رفتند و با خودشون خیلی از آداب و رسوم قدیمی رو هم بردند
کجا باید فالگوش وایمیستادید که ریسکش اینقدر زیاد بود؟ پشت در اتاق بزرگترها؟
اما انگار تاثیرات خوبی هم داشته این فالگوش
یک مطلبی گذاشتم گوشه وبلاگم به اسم چشم شور. نویسنده نوشته واقعا انگار اون پشت مشت ها یک خبرهایی ماورایی هست!
دست شما درد نکنه که خاطرات خودتون رو برای ما هم نقل کردید و به اشتراک گذاشتید و خدا شهریار رو بیامرزه با اون شعر ماندگار حیدربابایی که به یادگار گذاشت

sara دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 12:43

سلام...

به به چه خاطرات قشنگی ....

از بین همه ی اون ها .... فروش بته رو یادم میاد.... سه شنبه اخر سال بته فروش ها می اومدن و بته می فروختن..... که البته ما هیچوقت نخریدیم ..... چون از اون خانواده هایی بودیم که ... مراسم چهار شنبه سوری نداشتیم!!
این عکس آتیش داری هم که گذاشتید ....خیلی جالب بود... ممنون ...

سلام
ممنونم و شما قشنگ می بینید
برام عجیب بود که از همه ی مراسم چهارشنبه سوری فقط همین بته نخریدن تون یادتون مونده
واقعا چرا نداشتید؟
اون عکس اصلا قابلی نداشت و باید از کسی که درستش کرده تشکر کرد. حیف که نمی شناسمیش

شنگین کلک دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 12:39 http://shang.blogsky.com

وای که چه روزهای خوب وشادی داشتیم و امروز
خبری ازآنها نیست بعضی وقتها فکر می کنم بعضی از رسوم
زمان بچگی مان را احیا کنیم اما خوب دست تنها که نمیشه
به هرکس هم که میگی بیاید یک شورو شوقی راه بیندازیم بلکه خنده به لب های مردم بنشیند هیچکس دل و دماغ و حال و حوصله اش را ندارد بعضی رسم و رسوم هم به کل حال و هوای دیگری پیداکرده اند من تا یادم هست اون وقتها هیچ خبری از این نارنجک ها و بمب ها با صداهای انفجار وحشتناک نبود همه با خنده و شادی توی کوچه از روی آتش می پریدند . این روزها خیلی ها از ترس این لوازم منفجره اصلا از خونه بیرون نمیان . حالا اصلا از خطراتش هم که بگذریم نمیدونم ترساندن مردم با این صداها جه لذتی برای بعضی ها میتونه داشته باشه . بقول شما شورهمه چیز را درآورده اند . به هرحال پیشاپیش چهارشنبه سوری شما هم مبارک باشه
راستی می دونید که چهارشنبه سوری تولد دیدنو هم هست.
البته ما پیشاپیش به استقبال نمی رویم .

اینطور که کار داره پیش میره فکر کنم چند سال دیگه باید من و شما و مریم خانم و آقابزرگ و ...بقیه ی سالمندان وبلاگستان باید پست بگذاریم که " بله چند سال قبل یعنی اون قدیما ما یک چیزی داشتیم به اسم لبخند زدن و خیلی قدیمترها هم یک حالتی وجود داشت که بهش خندیدن می گفتند و البته در تواریخ نقل شده که ظاهرا آدمها یک وقتی کاری می کرده اند که اسمش قهقهه زدن بوده و شاید هم واقعا وجود داشته و در این مورد بایذ بررسی های باستانشناسانه صورت بگیره و با کنکاش در میان فسیلها به اثبات برسه"

نه والا یادم نبود و رفتم دیدم و به خاطر آوردم
حالا آتش چهارشنبه سوری توی وبلاگ آتش!! به مناسبت افتتاح آتش، چه شود

شنگین کلک دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 12:27 http://shang.blogsky.com

دیدی تا ما اومدیم خودنویسمون را مرکب کنیم
ط ن ب را بردند .

شرمنده دیگه ط ن ب از دست رفت

شنگین کلک دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 12:26 http://shang.blogsky.com

سلام و
ط ن ب
داداش دست مریزاد دیگه امروز رکورد زدی
6 بار خبرنامه آپ در یک روز از وبلاگ شمابرایم رسیده است
به کجا چنین شتابان ؟

سلام داداش
ط ن ب تقدیم خواهر گلم شد
ای بابا! مثلا می خواستم در خفا اینکارو بکنم

ناهید دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 12:21

سلام داداش عزیز
پیشاپیش چهار شنبه سوری همه مبارک
ط ن ب رو با کمال شادی می پذیرم ، مبارکم باشه
اینو می گن فالگوش وایستادن وبلاگی و من به فال نیک می گیرم

سلام خواهر گلم
منم فالگوش وایسادم که ط ن ب رو با کمال افتخار تقدیم شما بکنم

مبارکتون باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد